آخرین تکه ناخن آغشته به خون را از لای دندانش تف کرد و گفت: "خونهای که توش کتاب نجس باشه، دیگه جای موندن نیست". روحی دستش رو گرفت و آورد پائین و گفت: کم این لامصب رو بجو. دیگه ناخن برات نمونده. آره، تحملش سخته، ولی تو بری، آخرین تیر رو به قلب ننت زدی. ریحانه تنها امیدش تو اون خونه سیاه این بود که به داداش روشنفکرش افتخار کنه.صادق که داشت دوباره ناخنش رو به دهنش نزدیک میکرد، با چشم غره روحی دستش رو آورد پائین و با کلافگی گفت: تا الانم فقط اشکای ننم و زل زدنهای بیصدای ریحانه نگهم داشته و الا تا حالا یا قیافه اون خشک مغزِ عقب افتاده از یادم رفته بود یا استخونای یکیمون رو مورچهها تو گور پاک می کردن. یه تا کاغذ مثل نجسی می مونه براش و یه ورق کتاب و نوشته تو دستم می بینه شروع می کنه که: "آره، همین کاغذ و کتابا، جوونا رو بیدین کردن. به جای قرآن و شرعیات، فسقیات از بر می کنن. ای تو گور پدر اونکه این کتاب و قرتی بازیا رو به جوونا یاد داد. حالا دیگه نه احترام بزرگتر حالیشونه، نه منبر و عبرتی که اندوخته کنن برا پیری و کوری و توشه آخرت ببندن". اونقدر میگه و میگه که مخ آدم هنگ می کنه و دلش می خواد سر به طاق بکوبه. یکی نیست بگه اگه تو اهل دین و ایمان واقعی بودی پس هوو سر ننم آوردن و هر هفته قر و قمیش اون لکاته رو جمع کردنت چیه؟روحی دستش رو بیشتر فشار داد و گفت: یعنی با همین دمپایی و ظرف کشک توی دستت می خوای بری و دنیا رو عوض کنی؟ برگردم تو اون خونه یحتمل یه قاتل میام بیرون. دورا دور هوای ننه و ریحانه رو داشته باش و خبرشون رو بهم برسون. دستش رو که از دست روحی که در آورد، رو کرد به رفتن تا خیسی چشماش معلوم نشه.دو سال دیگه که برگشت، زیر اون انبوه ریش و موی بلند، دیگه از لهیب آن زبانههای دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 71 تاريخ : يکشنبه 30 مهر 1402 ساعت: 13:26